ققنوسِ شهرِ خسته از خاکستر برمیخیزد
برای نسل من که با بوق کارخانه نساجی از خواب بیدار میشد و به مدرسه میرفت، همواره قهرمانان قصههای شبانه از دل نساجی خلق میشد. زمانی رویایم دیدن بازیهای نساجی در سطح اول فوتبال کشور در وطنی بود، زمانی که نساجی هم در حال رویاسازی برای صعود بود و هر بار این رویا به کابوس تبدیل میشد. در روزهای خوبِ تیم یحیی گلمحمدی خلأ یک اسطوره از جنس نادر دستنشان و فرید یعقوبنیا در تیم احساس میشد. در ذهنم کاپیتانهای تیم نقش اسطوره را داشتند و اگر روزی کاپیتان را در حال اشک ریختن میدیدم، من نیز بیاختیار شروع به اشک ریختن میکردم. انگار قرار بود قهرمان قصهام کشته شود.
گذشت و گذشت و تیم نساجی مثل کارخانهاش در حال فروپاشی بود که جوانی ظهور کرد و خودی نشان داد. راهی تیم قرمزپوش پایتخت شد اما افولی ناگهانی داشت. ولی... مانند ققنوس از خاکسترش پر کشید و برای اثبات دوبارهی خود به خانه برگشت که در نهایت با ۲۴ گل به عهد خود با نوروزی فقید وفا کرد و خود را دوباره سر زبانها انداخت؛ الوعده وفا! شهریار فوتبال ایران او را نزد خود خواند، و او رفت. اما دلش را در نساجی، جایی که برایش ترانههای عاشقانه سرودند جا گذاشته بود. او با شماره ۳۳ مثل شمارههای ۷ و ۱۳ سابق به قهرمان و اسطوره شهرش تبدیل شده بود. در زمستان ۹۶، وقتی تیم به او نیاز داشت دوباره برگشت تا بهار را برای نساجی خیلی زودتر رقم بزند. در روز بارانی بازی با ایران جوان بوشهر به صعود با کاپیتان امیدوار شدم. کاپیتان با توپ پر و برای صعود برگشت و در آخر شاهنامه را برایم شیرین کرد. فکرش را نمیکردم روزی کسی به سن و سال خودم رویای یک شهر را تبدیل به واقعیت کند و اسطوره ابدی در شهر کارگران شود.
کاپیتانِ اسطورهای در لیگ برتر مثل ماه تولدش یکسان و یکنواخت پیش نرفت و مانند اردیبهشت گاهی خوب و گاهی بارانی بود. در تنگنا بود و نمیدرخشید و همیشه با خودم میگفتم لابد قهرمان این جمله را که "هیچ آدم قویای گذشتهی ضعیفی نداشته" را زمزمه میکند تا دوباره برگردد و بدرخشد. اما با توجه به بدبیاری و مصدومیتهایی که داشت نتوانست کاری کند. با خودم گفتم فصل بعد فصل او است و به همین امید مثل بسیاری از نساجیچیها منتظر بازگشتش ماندم.
وقتی قراردادش را تمدید کرد با خودم گفتم که در همان هفته اول با گل او لیگ را شروع میکنیم که نشد. در این فصل فقط منتظر گلزنی کاپیتان بودم و از هفته اول روز شماری میکردم تا طلسم بشکند. او بالاخره مانند طلسم نحسِ لیگ یک، این طلسم را شکست. کاپیتان بعد گلش اشک ریخت و من هم دوباره اشک ریختم. اما اشکی از جنس غرور که هنوز هم اسطورهای دارم و او قهرمان قصههایم است. شاید همه بغضشان مانند محمد ترکید و شاید یک شهر با گل کاپیتان اشک ریخته باشد. نقلیست که میگوید «فرق میان انسانهای بزرگ با اسطورهها در این است که اسطورهها توانستند برای مدت زمان بیشتری روی تواناییهایشان تمرکز کنند» و این دقیقاً همان کاریست که محمد عباسزاده بارها انجامش داد. این بار، باز هم ققنوس از خاکسترش دوباره بال گشود.
✍️ حجت معیری
تبَریکا؛ رسانه خبری تحلیلی فوتبال مازندران