عکسنوشت: جاودانگی عشق به نساجی
از تمامِ او، فقط عشقاش به نساجی مانده و عکسی به یادگار، که هر بار، پا به پای پدر، پا به پای همهی پدران و پسران قائمشهر، برای برد نساجی روی سکوهای وطنی فریاد میکشد و هنوز مشتاق است.
نساجی، آخرین بازماندهی مردم این شهر است. از همهی آنچه داشتند و میتوانستند داشته باشند.
چه پدربزرگها و پدران و پسرانی که رفتهاند و یاد و نامِ نساجی، هنوز مانده است. هنوز فریاد بلند ناماش از قلبِ شهر به گوش میرسد.
چه مادربزرگها و مادران و دخترانی که رفتهاند و عشق نساجی، هنوز مانده است. هنوز سینه به سینه از مادران شهر، به قلب نوزادگان روانه میشود.
روزگار است. آدمیزاد است. دیر یا زود میمیرد.
نساجی و شهرش اما، نه! عشق، نه! امید، نه!