اینجا چراغی روشن است
تبریکا- دیگر از سیاهیها گفتن تکراری شده. سختیهای زندگی، روزمرگیمان را به خاموشی و ناامیدی پیوند زده است. تاریکی، سخت روی آسمان زندگانیمان نشسته و گویا قصد گذر ندارد.
شیرینی ِروزگار، فراموشمان شده؛ اما اینجا، در قائمشهر، در میان همهی سیاهیهای روزمره، هنوز بهانهای هست که شیرینترین روزهای تاریخِ مردم یک شهر را به تلخترین روزهای یک کشور گره زده است. شاید که از میانِ توپ و تار و پودِ تور ِدروازههای وطنی، نیمهجانی و کورسوی امیدی برای ادامهی این زندگی ِ پر پیچ و خم پیدا بشود.
بازی به بازی، دست در دست هم، شانه به شانه یکدیگر رویاهامان را گره میزنیم و ستون به ستون منتظر فرج میمانیم؛ اینجا در اوج ناامیدی، چراغها به امید پیدا کردن کوره راهی روشن مانده است. ما هنوز زندهایم و زندگی در سرخرگهای قائمشهر جریان دارد. ما هنوز ماه را در شبهای قائمشهر همراه خود داریم. اگرچه ماههاست، حکایت زندگیمان مرثیه مثنوی هفتاد من شده است.
روی سکوهای ورزشگاه پیر و فرتوت شهیدوطنی، بالاتر از سیاهی، رنگی هست. رنگ ِسرخ ِنساجی. رنگ ِعاشقی. رنگ ِ مبارزه با روزهای سخت. رنگ ِزندگی. این جنگ ِزندگی.
نساجی این روزها به تنهایی جور کش ِ همهی سختیهای جهانِ قائمشهریها شده و تنها علت ِشادمانی مردم، که دنیایشان را به زور چراغ موبایلها روشن نگه داشتهاند. دنیای ما قائمشهریها، که این روزها تعریفی ندارد.
اینجا، هر هفته تنها برای چند ساعت، شادی به جای غم مینشیند و سرمست ِحضور نساجی در وطنی، لحظههای لعنتیِ لهشدن زیر بار چرخهای زندگی فراموشمان میشود.
اما در دل این سختیها هم، ما چراغها را نه فقط روی سکوهای وطنی، نه فقط شبهای بازیهای نساجی، که هر لحظه و هر روز و شب در قلبهایمان و در کنج خانههایمان روشن نگه میداریم و برای یک به یک باز شدن ِ گرههای کور دنیایمان میجنگیم. ما وارث این تیم، این شهر و کشوریم. ما باید زنده بمانیم. امیدوار بمانیم. تا چراغهای سکوهای وطنی روشن است، چراغ خانههای این شهر، خاموش نخواهد شد.
رضا صابری