تحقق یک آرزو، پایان یک زندگی؛ بدرود کشاورز
تبریکا- آخرین تصویر ثبت شده تنها یک آدرس دارد. به مانند همیشه وطنی. پنجاه سال برای فرار از سختیها به تنها مامن مردم رنج کشیده پناه آوردن، کار روزانهاش بود. وطنی برای مردم شهر خسته مانند مادریست که در لحظات درماندگی فرزندان خود را به آغوش میکشد. گوشهای دنج برای فرار از واقعیت های تلخ شهر. برای فراموش کردن تمام رنجهایی که هر روز روح آدمی را میخورد. پس از هشتاد سال زندگی دیدن دوباره نساجی در لیگ برتر حتما حس و حال متفاوتی برایش داشت. حتما قول و قراری با خدای خود بسته بود. یک بار دیگر دیدن روی معشوق در اوج و پایان.
بازی با ذوبآهن آخرین فلشبک به تمام خاطرات شیرنش با یک شهر و تیمش بود. اصلا چه میدانیم در تک تک لحظات بازی ذوبآهن بر کشاورز خسته چه گذشت؟ چه خاطراتی در ذهنش رژه رفتند؟ چه خاطره بازیهایی با نساجی کرد؟ در شبی که وطنی برای نخستین بار پس از 24 سال دوباره نورانی شد، کشاورز حتما به تمام روزهای تلخ فراموشی، روزهای سیاه گذشته فکر میکرد. روزهایی که نساجی برای ربع قرن به سیاه چالهای بزرگ پرتاب شد. کشاورز اما ماند. ماند تا برخلاف "عباس تکپا" گذر از این دورافتادگی را به چشمان خود ببیند. ببیند که میشود گذشته و تمام آنچه دزدیده شده را پس گرفت. سرمست از باز پسگیری حق خورده شده. سیراب از آرزوی محقق شده. آماده برای پذیرش قول و قرارش. با خدایش. بدرود کشاورز. سلاممان را به تکپای مغرور برسان.