از 9اردیبهشت تا 25خرداد؛ وقتی خیابان مال ِما باشد
تبریکا –رقص و شادی ِ دیشبِ مردم در میدان شهر، ما را برد به یک ماهونیم قبل. شبِ صعود. نهمِ اردیبهشت ماهی که بهشت، همین قائمشهرِ ما بود و همین میدان، غرورانگیزترین نقطه جهان. و همین مردم، یکی از شادترین شبهای سال را تا صبح در خیابان به سر کردند. همه در کنار هم. مرد و زن. بیهیچ تفاوتی. دیشب دوباره خدا ما را در آغوش گرفته بود. وقتی خدا، خدای ما باشد. وقتی شهر در اختیار ما باشد. وقتی میدان، وقتی خیابان مالِ ما باشد، ناامنترین کوچه پسکوچههای شهر هم امنترین پناهگاه شادی مردمی میشود که دلشان لک زده برای یک فریاد بلند از ته دل. نساجی یا تیم ملی؛ فرقی نمیکند. فوتبال برای ما خودِ زندگیست. و ما زندگی را در کنار هم میفهمیم. در کنار هم لذت میبریم. در کنار هم غرق رقص و شادی و پایکوبی میشویم. وقتی همه، عضو یک خانوادهایم. وقتی باور داریم که ما، با هم قهرمانیم. با هم اشک میریزیم. با هم میخندیم؛ و اشک شوقهای لذتبخشمان در آغوش همدیگر است. خیابان به ما یاد میدهد آسانتر اعتماد کنیم و آغوشمان برای هر کسی که لبخند شوق به لب دارد باز باشد.
ما با بردهای غرورانگیز به خیابانها میریزیم و پس میگیریم، آنچه همیشه از ما دزدیده میشود. لبخندمان را. برادری و برابری و خانه و خانوادهمان را. بعد از این دو جشن بزرگ، رقصی چنین میانه میدان، دیگر آرزویمان نیست. ما رفته رفته عادت میکنیم سختیها را، تلخیها را و غم را در یک گوشه از خانه بگذاریم و شادی را در خیابانها پیدا کنیم و به خانه ببریم. فوتبال، بهانهایست برای ما که مدتهاست دیگر صاحب خیابانها نیستیم. صاحبِ خانه هم نیستیم. سخت شادی میکنیم و سختتر دل به جستوجو برای یافتن دوستانمان میدهیم. حالا در میانههای این دو جشن همگانی، باور کردهایم که ایران اما برای ماست. شهر برای ماست. میدانِ شهر هم برای ماست. نساجی برای ماست. فوتبال برای ماست. حتی اگر دیوار پشت دیوار و سد پشت سد ساخته شود که آنچه میخواهیم و دوستاش داریم، نباشد. حالا قویتر از آن شدهایم که غم، از پا در بیاوردمان. فوتبال بهانهایست؛ شاید که غم، برای ساعتی دست از سر مردم شهر خسته بردارد و شادی، مهمان لحظههایمان شود. لبخند، مهمان لبهامان.
کاش که مهمانی بزرگ لیگ برتر هم پر باشد از این جشنهای خیابانی برای نساجیچیها و مردم قائمشهر. شاید که امید، پررنگتر شود؛ در شهری که خستگی، همبستگیها را چندپاره کرده و خیابانها، نفسمان را گرفتهاند. شاید که خیابانهای غریبه، آشنا شوند با ما. با صاحبان حقیقیشان.